اسیر چشمان دریاییاش شده بودم .
انگار چشمانش مرا جادو میکردند .
هرروز به او سلام میکردم و فقط یک لبخند آسمانی تحویلم میداد .
روزی که به او پیشنهاد ازدواج دادم ، یک کاغذ به دستم داد که روی آن نوشته شده بود :
- من ناشنوا هستم _