|
این نیز بگذرد ....
مثل همه ی اتفاقات خوب و بد زندگی ، مثل همه ی دوست داشتن ها که در ته صندوق خاک خورده زمان مخفی شد و گردی از فراموشی پوشاندش....
این نیز بگذرد ....
مثل همه اشک هایی که در انزوا ریخته شد و هیچ کس نفهمیدشان....
این نیز بگذرد ....
مثل همه بغض هایی که بی پروا گره کور خوردند و هیچ دست مهربانی هرگز بازشان نکرد....
این نیز بگذرد ....
مثل گذر تلخ ثانیه ثانیه های تنهایی و بیقراری و دلتنگی برای اویی که می دانی باید تنهایش بگذاری ....
این نیز بگذرد ...
مثل زندگی ...
روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخوری، یک فنجان و یک سطل جلوی بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالی کند.من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادی باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.
روانپزشک گفت: نه عزیزم! آدم عادی درپوش زیر آب وان را بر میدارد. شما میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟
در باغ دیوانه خانهای قدم میزدم که جوانی را سرگرم خواندن کتابی فلسفی دیدم . منش و سلامت رفتارش ، با بیماران دیگر تناسبی نداشت . کنارش نشستم و پرسیدم : " این جا چه میکنی ؟ "
با تعجب نگاهم کرد اما دید که من از پزشکان نیستم . پاسخ داد : " خیلی ساده . پدرم که وکیل ممتازی بود ، میخواست راه او را دنبال کنم . عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت ، دوست داشت از الگوی او پیروی کنم . مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش باشم . خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال میزد . برادرم سعی میکرد مرا طوری پرورش بدهد که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم . "
مکثی کرد و بعد ادامه داد : " در مورد معلمهایم در مدرسه ، استاد پیانو و معلم انگلیسیام هم همین شد . همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند . هیچ کدام آن طور به من نگاه نمیکردند که باید به یک انسان نگاه کرد ...
طوری به من نگاه میکردند که انگار در آیینه نگاه میکنند . بنابرین ، تصمیم گرفتم خودم را در این آسایشگاه بستری کنم .
این جا ، دست کم میتوانم خودم باشم ...!! "
آیینهوار بودیم همراز سینه صافان آن آهنین دل آمد درهم شکست مارا
پای کامپیوتر نشسته بودم و غرق در این دنیای مجازی و تبادل اطلاعات ، یهو چشمم افتاد به پنجره ی اتاقم . پرده کنار بود و بیرون رو قشنگ میدیدم .
اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد ۳ رنگی آسمون بود . همیشه شنیده بودم که میگن مثل آسمون یک رنگ باش ، اما این که ۳ رنگه ؟! سیاه ، خاکستری ، قرمز ملایم ... خدا کنه ما آدمها مثل این ساعت آسمون نباشیم . خدا کنه مثل آسمون ظهر باشیم ، درخشان و یک رنگ . خدا کنه همیشه خودمون باشیم . خدا کنه همیشه باشیم ، واسه کسانی که دوستمون دارن ، واسه کسانی که بهمون نیاز دارن ، واسه اینکه خودمون از لحظه هامون لذت ببریم . شاید حضور پررنگی نداشته باشیم اما باشیم . باشیم تا بشیم تکیه گاه ، بشیم درخت ، بشیم آئین ، بشیم الگو . یک رنگ باشیم و به دنبال خوشبختی .
دومین چیزی که دیدم قله ی دماوند بود که در کبودی آسمون داشت خودنمایی میکرد و رو به نابودی چند ساعته میرفت تا صبحگاه ... بهتره که مثل کوه صبور باشیم و با استقامت ، قوی در برابر مشکلات و سختیها ، مستبد و محکم در برابر وسوسهها ، خاکی برای دوستان و عزیزان ، بلند و رشید برای چیدن ستاره ی آرزوها از دل سرنوشت ، کوتاه و بلند برای دادن تنوع به زندگی . از کوه یاد بگیریم که هیچ باد و طوفانی نتونه جا به جامون کنه .
سومین چیزی که جلوم ظاهر شد خونهها بودن با چراغهای تک و توک روشن . بعضیها متوجه تاریکی شده بودن و بعضیها هنوز نور رو میدیدن ... چقدر با خونه هایی که روشن هستن ارتباط برقرار کردم ، چون به این فکر کردم یکی از این چراغها با نورش میتونه یه رهگذر رو از تاریکی نجات بده ، میتونه یه نامید رو امیدوار کنه ، میتونه یه هدفی رو در یک فرد ایجاد کنه ، میتونه فانوس راه کسی باشه ، میتونه باعث بیداری بشه ، میتونه نشانهای برای فرود هواپیما باشه ، میتونه نور چراغ گردسوز یه کلبه تو یه روستا واسه یه انسان تنها باشه ، میتونه نور چراغ مطالعه واسه یه شاعر باشه ، نور میتونه خیلی جاها باشه و به خیلیها کمک کنه ...
گوشم تیز شد . صدای جیرجیرک میاد . هیچ وقت نفهمیدم جیرجیرک چه شکلیه ؟ چرا فقط شبها صدا میکنه ؟ اصلا چرا اینقدر مداوم جیرجیر میکنه ؟ چه رنگیه ؟ ... شاید میخواد بگه بابا منم هستم ، منم حضور دارم چرا به یادم نیستین ؟ میخواد بگه یاد عزیزانتون باشین ، تا هستن قدرشون رو بدونین ، تا هستن از خوبیهاشون جلوشون تعریف کنین نه وقتی که توشه ی سفر رو بستن . یا شایدم میخواد بگه من با این جثه کوچیک شب تا صبح یارم رو صدا میکنم و دنبال تیکه ی گمشدهام هستم ، چرا شماها تا یه شکست عاطفی میخورین بقیه افراد از اون جنس رو میرونین و همه چی براتون تموم میشه ؟ ممکن هم هست بخواد بگه که پشتکار داشته باشین و تلاش کنین اما به قضا و قدر و هر آنچه که در کائنات اتفاق میافته هم معتقد باشید . قسمت آدمها دست خودشونه اما بعضی چیزها دست بردن در اصوله و بهتره بی تغییر بمونه .
همه چیز در شب قشنگ تر میشه ، همه چیز آروم میگیره .
بهتر میشه فکر کرد ، بهتر میشه راه رفت ، بهتر میشه تصمیم گرفت .
راحت تر میشه نفس کشید ، راحت تر میشه اشک ریخت .
عمیق تر میشه نگاه کرد ، عمیق تر میشه دل سپرد .
طولانی تر میشه عشق بازی کرد ، طولانی تر میشه استراحت کرد .
سریع تر میشه دل باخت ، سریع تر میشه خیال و تجسم کرد .
بی دغدغه ، بی واسطه میشه عاشق بود .
میشه خودمون باشیم ، خود خود واقعی !
دیروز با خانوم دکتر ( دوست عزیزم آتنا ) رفته بودیم بیرون . یه چیزی رو از یه آقای مهربون که یه لباس خاصی تنش بود پرسیدیم . فکر کنم مربوط به سیستم اتوبوسهای BRT بود . آتنا اومد تشکر کنه اشتباهی شروع کرد انگلیسی تشکر کردن . یکدفعه خودش جا خورد و سریع حرفش رو قطع کرد و مثل یه دختر ایرونی سپاسگزاری کرد ( همون کلیشه ی همیشگی ) و بعدش کلی سوژه بود و داشتیم به این موضوع میخندیدیم . این داستان از صبح تا شب ادامه داشت و ما مدام این سوتی رو تکرار میکردیم . هرکس ما رو میدید حتما و ۱۰۰% با خودش میگفت اینا چه کلاسی میذارن !!! ۴ کلاس سواد دارن همش خودنمایی میکنن .
این طرز فکر شاید به گونهای درست باشه اما مگه چه اشکالی داره ؟
این موضوع وسیلهای برای خندیدن ما شده بود اما چه اشکالی داره خیلی جدی بهش فکر کنیم ؟ اگه انگلیسی زبان بینالمللی هست و همه باید یادش بگیرن ، خوب یکسری اینجوری پیش قدم شن و بذارن گوش مردم با این صحبتها و این زبان آشنا شه تا حتی افراد مسن و حتی افرادی که نیازی به دونستنش ندران هم شنیداری یاد بگیرن ، اگر هم کسی نخواست یاد بگیره لااقل تمرینی میشه واسه افرادی که دوست دارن تو محیط این چیز هایی که یاد گرفتن رو به کار ببرن . نمیدونم میدونین یا نه اما فارسی زبانها به راحتی میتونن زبانهای دیگه رو با لهجههای واقعی و درست صحبت کنن . پس اگه چیزی از زبان میدونین حتما ازش استفاده کنین و در صندوقچه ی مغز بایگانیش نکنین .
من نمیدونم ما ایرانیها چه اصراری داریم که انقدر دروغ بگیم ؟ مگه با حرف راست نمیشه کارها رو پیش برد ؟ واقعا چرا ؟ حداقل میتونیم حقیقت رو نگیم و رک و راست مطرح کنیم که جواب نمیدیم نه اینکه به اشتباه و با پلیدی پاسخ بدیم و اسمش رو هم بذاریم مصلحت . شاید بپرسین چرا یکدفعه اینجوری شدم ! الان خدمتتون عرض میکنم ...
واسه ی پرسیدن چندتا سوال راجب یه دانشگاه رفتم چت روم کانادا . اتفاقی یه آقایی بهم پیام داد که آی دیش یه اسم ایرانی بود . شروع کردیم انگلیسی چت کردن . خودش رو با همون اسم از کشور آلمان و شهر برلین معرفی کرد . خوب تا اینجا که مشکلی نداشت . پرسیدم اصالتا آلمانی هستی ؟ اول که یک واژه ی زشت و به عبارتی فحش به فینگیلیش گفت و بعد هم گفت بله !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! پیش خودم گفتم باشه حتما هست دیگه ... پرسیدم پس این اسم ، یه اسم آلمانیه ؟ گفت نه این اسم ایتالیایی هستش ، آخه مادرم مال ایتالیاست !!!!!!!!!!!!! اینجا بود که دیگه شاخم مثل شاخهای گوزن رفت هوا ، چون اسم کاملا ایرانی و مال مسلمونها بود . بازم گفتم خوب حتما ایتالیا هم از این اسما میذارن تا لااقل یهجوری بگم بابا پریچهر تو چقدر به ایرنییا بدبینی !!... از اونجایی که من آدم کنجکاوی هستم و به گونهای به زبانهای خارجی علاقه دارم یه کتاب آلمانی در سفر تو کتابخونه داشتم که هی بهم چشمک میزد میگفت :: " مچشو بگیر ، مچشو بگیر "
امروز رفته بودم یه جا یه صحنه خیلی قشنگ دیدم . یه پسر کوچولو هست که تبعه ی ایران نیست و مال افغانستانه . مادرش فوت کرده و پدرش هم کفاشی داره ... شاهرخ اسم این پسر کوچولوی قصهی ماست . یه پیرمرد رو پلههای یه مغازه نشسته بود ، این بچه با کلی ذوق میرفت طرف این آقاهه ، یدونه میزد بهش و در میرفت . باز میاومد جلو با ترس و یواش یواش از دور دستشو میآورد جلو و میزد به شونه ی این آقاهه . حالا فرض کنید یه بچه کوچولوی چهار ساله ، ریزه میزه و سبزه تند . انقدر شاد و کودکانه بعد از ضربه زدن میخندید و خوشحال میشد انگار که واقعا داره بهترین کار این دنیا رو انجام میده .
نشستم و نگاهش کردم . چقدر پاک ، چقدر پشتکار . این آخریها دیگه یه ضربه شاهرخ میزد ، تا میاومد در بره پیرمرد عصاش رو بلند میکرد و یدونه میزد به شاهرخ ، البته آروم هااا !!! هر ضربهای هم که میخوردن یه آخ میگفتن جفتشون که یعنی دردشون اومده . این شاهرخ دویست بار رفت و اومد من نمیدونم این خسته نمیشد ؟ آخه مگه یه آدم چقدر انرژی داره ؟ ... خیلی دوسش دارم . بهم امید و انرژی میده . دوست دارم از رویاهای قشنگش واسم تعریف کنه . نمونه ی کامل سعی و تلاش ، واقعا باید ازش نامید نشدن رو یاد گرفت ...
این وبلاگ موضوع خاصی نداره و احتمالا در آینده تنوع مطالب اون زیاد میشه ...
اما بیشتر دوست دارم از شخصیتهای موفق ، دانشگاههای خارج از ایران ، شرایط تحصیل و خیلی چیزای دیگه مطلب بنویسم .
دوست داشتم الان یه کشور دیگه مشغول تحصیل بودم و از ریز و درشت اون کشور ، شهر محل تحصیلم ، دانشگاه ، رشتهام ، همکلاسیها ، اساتید ، ... حرف میزدم .
ولی الان که در [ این ] شرایط هستم پس بهتره ازش نهایت استفاده رو ببرم . به همه هم توصیه میکنم بجز آرمان اصلیتون ، چند زیرشاخه و تبصره کنارش بذارید تا همیشه از اوضاع ، راضی باشید .
به امید روزی که همه به آرمانهاشون برسن ... !!!
[ جمله ی کلیشه به این میگن ]