باستانشناسی در حین حفاری مکانی بسیار قدیمی به چراغی کهنه و خاک آلود برخورد . وقتی داشت غبار روی چراغ را پاک میکرد غولی از آن بیرون آمد و گفت : " تو مرا آزاد کردهای ! من به یک آرزوی تو جامه عمل خواهم پوشاند . "
باستانشناس چند لحظه فکر کرد و گفت : " دلم میخواهد پلی بسازی بین فرانسه و انگلستان . "
غول چشمانش را گرد کرد و من من کنان گفت : " ببین من تازه از بطری بیرون آمدهام و دست و پایم خسته است . تو اصلا میدانی فاصله انگلستان و فرانسه چقدر است ؟ چنین پلی از نظر ساخت غیر ممکن است . آرزویی دیگر بکن ! "
مرد لحظهای درنگ کرد و گفت : " کاش میتوانستم بفهمم چطوری با زنها ارتباط برقرار کنم ... "
رنگ از روی غول پرید و پرسید : " پل یک طرفه یا دو طرفه ؟؟ "