اسیر چشمان دریاییاش شده بودم .
انگار چشمانش مرا جادو میکردند .
هرروز به او سلام میکردم و فقط یک لبخند آسمانی تحویلم میداد .
روزی که به او پیشنهاد ازدواج دادم ، یک کاغذ به دستم داد که روی آن نوشته شده بود :
- من ناشنوا هستم _
همیشه بهم میگفت که صبر خیلی زیادی داره . یه روز ازش خواستم تا یک هفته بهم زنگ نزنه اما اون قبول نکرد .
گفت : " نمیتونم ... " و از این حرفها . بالاخره بعد از کلی جر و بحث قرار شد طی این یک هفته هروقت طاقتش تموم شد بهم زنگ بزنه ...
حالا یک سال گذشته و من هنوز منتظر زنگشم !!
عجب صبری داره به خدا ... !!!