در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلتها و تباهیها دور هم جمع بودند . ناگهان ذکاوت گفت : بیایید یک بازی بکنیم ، مثلا قایم موشک ...
دیوانگی فورا فریاد زد : من چشم میگذارم . و از آنجایی که هیچ کس دوست نداشت دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند .دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و همه رفتند تا جایی پنهان شوند . لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد ، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد ، هوس به مرکز زمین رفت ، دروغ گفت زیر سنگی پنهان میشوم اما به ته دریا رفت .همه پنهان شده بودن به جز عشق ...عشق مردد بود ، چون همه ی ما میدانیم که پنهان کردن عشق کار مشکلی است .
وقتی دیوانگی به پایان شمارش رسید عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد . دیوانگی اولین کسی که پیدا کرد تنبلی بود چون تنبلی کرده بود و جایی پنهان نشده بود . همه را پیدا کرد به جز عشق . حسادت در گوشش زمزمه کرد که عشق در بوته ی گل رز است . دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درختی کند و با شدت و هیجان زیاد ، آن را در بوته ی گل رز فرو کرد تا با صدای آهی متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد و با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون میزد .
آری ! عشق کور شده بود چون شاخهها به چشمان عشق فرو رفته بودند . دیوانگی گفت : چگونه میتوانم تو را درمان کنم ؟ عشق گفت : تو نمیتوانی مرا دارمان کنی . اگر می خواهی کاری بکنی راهنمای من شو ...
و این گونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست .
چه بد!
ولی قشنگ بود
بله بد بود اما حقیقت زیبایی داشت . مرسی
in kheili aliyeeee bod harf nadasht
khosham omad azash ziyaaaaad
mamnonnn
خیلی ازت ممنونم ساسان جان ... خوشحال میشم بازم به من سر بزنی