عشق و دیوانگی

در زمان‌های بسیار قدیم وقتی‌ هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت‌ها و تباهی‌ها دور هم جمع بودند . ناگهان ذکاوت گفت : بیایید یک بازی بکنیم ، مثلا قایم موشک ...

دیوانگی فورا فریاد زد : من چشم می‌‌گذارم . و از آنجایی که هیچ کس دوست نداشت دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند .دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم‌هایش را بست و همه رفتند تا جایی پنهان شوند . لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد ، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد ، هوس به مرکز زمین رفت ، دروغ گفت زیر سنگی‌ پنهان می‌‌شوم اما به ته دریا رفت .همه پنهان شده بودن به جز عشق ...عشق مردد بود ، چون همه ی ما می‌‌دانیم که پنهان کردن عشق کار مشکلی‌ است .

وقتی‌ دیوانگی به پایان شمارش رسید عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد . دیوانگی اولین کسی‌ که پیدا کرد تنبلی بود چون تنبلی کرده بود و جایی پنهان نشده بود . همه را پیدا کرد به جز عشق . حسادت در گوشش زمزمه کرد که عشق در بوته ی گل رز است . دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درختی کند و با شدت و هیجان زیاد ، آن را در بوته ی گل رز فرو کرد تا با صدای آهی متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد و با دست‌هایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می‌‌زد .

آری ! عشق کور شده بود چون شاخه‌ها به چشمان عشق فرو رفته بودند . دیوانگی گفت : چگونه می‌‌توانم تو را درمان کنم ؟ عشق گفت : تو نمی‌‌توانی‌ مرا دارمان کنی‌ . اگر می‌ خواهی‌ کاری بکنی‌ راهنمای من شو ...

و این گونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست .

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد سه‌شنبه 9 شهریور 1389 ساعت 10:48 ب.ظ

چه بد!
ولی قشنگ بود

بله بد بود اما حقیقت زیبایی داشت . مرسی‌

sasan چهارشنبه 10 شهریور 1389 ساعت 04:00 ب.ظ

in kheili aliyeeee bod harf nadasht
khosham omad azash ziyaaaaad
mamnonnn

خیلی‌ ازت ممنونم ساسان جان ... خوشحال میشم بازم به من سر بزنی‌

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد