درس زندگی بیست دلاری



یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد
او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟
دست ها بالا رفت.او گفت:من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم
اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم.
او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این ها را می خواهد؟
باز هم دست ها بالا بودند.او جواب داد خوب. اگر این کار را کنم چه؟
او پول ها را روی زمین انداخت و با کفشهایش آنها را لگد کرد
بعد آنها را برداشت و گفت:
مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می خواهد؟
بازهم دستها بالا بودند
دوستان من همه ی شما درس بسیار ارزشمندی را یاد گرفتید.
هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آن را می خواستید
چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید.


نکته ها:
اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم، مچاله می شویم
و با تصمیم هایی که می گیریم و  حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم .
و ما فکر می کنیم که بی ارزش هستیم
اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد.
شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید.
کثیف یا تمیز،مچاله یا چین دار
شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید.
ارزش ما در کاری که انجام می دهیم یا کسی که می شناسیم نمی آید
ارزش ما در این جمله است ما که هستیم؟
هیچ وقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستید.



می گذرد !!

این نیز بگذرد ....

مثل همه ی اتفاقات خوب و بد زندگی ، مثل همه ی دوست داشتن ها که در ته صندوق خاک خورده زمان مخفی شد و گردی از فراموشی پوشاندش....

این نیز بگذرد ....

مثل همه اشک هایی که در انزوا ریخته شد و هیچ کس نفهمیدشان....

این نیز بگذرد ....

مثل همه بغض هایی که بی پروا گره کور خوردند و هیچ دست مهربانی هرگز بازشان نکرد....

این نیز بگذرد ....

مثل گذر تلخ ثانیه ثانیه های تنهایی و بیقراری و دلتنگی برای اویی که می دانی باید تنهایش بگذاری ....


این نیز بگذرد ...


مثل زندگی ...

نحوه پذیرش در بیمارستان روانی


 
هنگام بازدید از یک بیمارستان روانی، از روانپزشک پرسیدم: شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانی به بستری شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟


روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخوری، یک فنجان و یک سطل جلوی بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالی کند.

من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادی باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.



روانپزشک گفت: نه عزیزم! آدم عادی درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟



داستانی‌ از جبران خلیل جبران

در باغ دیوانه خانه‌ای قدم می‌‌زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتابی‌ فلسفی‌ دیدم . منش و سلامت رفتارش ، با بیماران دیگر تناسبی نداشت . کنارش نشستم و پرسیدم : " این جا چه می‌‌کنی‌ ؟ "

با تعجب نگاهم کرد اما دید که من از پزشکان نیستم . پاسخ داد : " خیلی‌ ساده . پدرم که وکیل ممتازی بود ، می‌‌خواست راه او را دنبال کنم . عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی‌ داشت ، دوست داشت از الگوی او پیروی کنم . مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش باشم . خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال می‌‌زد . برادرم سعی‌ می‌‌کرد مرا طوری پرورش بدهد که مثل خودش ورزشکاری عالی‌ بشوم . "

مکثی کرد و بعد ادامه داد : " در مورد معلم‌هایم در مدرسه ، استاد پیانو و معلم انگلیسی‌ام هم همین شد . همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند . هیچ کدام آن طور به من نگاه نمی‌‌کردند که باید به یک انسان نگاه کرد ...

طوری به من نگاه می‌‌کردند که انگار در آیینه نگاه می‌‌کنند . بنابرین ، تصمیم گرفتم خودم را در این آسایشگاه بستری کنم .

این جا ، دست کم می‌‌توانم خودم باشم ...!! "



عشق آهنین

آیینه‌وار بودیم همراز سینه صافان

آن آهنین دل آمد درهم شکست مارا


Your image is loading...

شب

           Your image is loading...



پای کامپیوتر نشسته بودم و غرق در این دنیای مجازی و تبادل اطلاعات ، یهو چشمم افتاد به پنجره ی اتاقم . پرده کنار بود و بیرون رو قشنگ می‌‌دیدم .

اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد ۳ رنگی‌ آسمون بود . همیشه شنیده بودم که میگن مثل آسمون یک رنگ باش ، اما این که ۳ رنگه ؟! سیاه ، خاکستری ، قرمز ملایم ... خدا کنه ما آدم‌ها مثل این ساعت آسمون نباشیم . خدا کنه مثل آسمون ظهر باشیم ، درخشان و یک رنگ . خدا کنه همیشه خودمون باشیم . خدا کنه همیشه باشیم ، واسه کسانی‌ که دوستمون دارن ، واسه کسانی‌ که بهمون نیاز دارن ، واسه اینکه خودمون از لحظه هامون لذت ببریم . شاید حضور پررنگی نداشته باشیم اما باشیم . باشیم تا بشیم تکیه گاه ، بشیم درخت ، بشیم آئین ، بشیم الگو . یک رنگ باشیم و به دنبال خوشبختی‌ .

دومین چیزی که دیدم قله ی دماوند بود که در کبودی آسمون داشت خودنمایی می‌‌کرد و رو به نابودی چند ساعته می‌‌رفت تا صبحگاه ... بهتره که مثل کوه صبور باشیم و با استقامت ، قوی در برابر مشکلات و سختی‌ها ، مستبد و محکم در برابر وسوسه‌ها ، خاکی برای دوستان و عزیزان ، بلند و رشید برای چیدن ستاره ی آرزو‌ها از دل سرنوشت ، کوتاه و بلند برای دادن تنوع به زندگی‌ . از کوه یاد بگیریم که هیچ باد و طوفانی نتونه جا به جامون کنه .

سومین چیزی که جلوم ظاهر شد خونه‌ها بودن با چراغ‌های تک و توک روشن . بعضی‌‌ها متوجه تاریکی‌ شده بودن و بعضی‌‌ها هنوز نور رو می‌‌دیدن ... چقدر با خونه هایی که روشن هستن ارتباط برقرار کردم ، چون به این فکر کردم یکی‌ از این چراغ‌ها با نورش می‌‌تونه یه رهگذر رو از تاریکی‌ نجات بده ، می‌‌تونه یه نامید رو امیدوار کنه ، می‌‌تونه یه هدفی‌ رو در یک فرد ایجاد کنه ، می‌‌تونه فانوس راه کسی‌ باشه ، می‌‌تونه باعث بیداری بشه ، می‌‌تونه نشانه‌ای برای فرود هواپیما باشه ، می‌‌تونه نور چراغ گردسوز یه کلبه تو یه روستا واسه یه انسان تنها باشه ، می‌‌تونه نور چراغ مطالعه واسه یه شاعر باشه ، نور می‌‌تونه خیلی‌ جاها باشه و به خیلی‌‌ها کمک کنه ...

گوشم تیز شد . صدای جیرجیرک میاد . هیچ وقت نفهمیدم جیرجیرک چه شکلیه ؟ چرا فقط شب‌ها صدا می‌‌کنه ؟ اصلا چرا اینقدر مداوم جیرجیر می‌‌کنه ؟ چه رنگیه ؟ ... شاید می‌خواد بگه بابا منم هستم ، منم حضور دارم چرا به یادم نیستین ؟ می‌خواد بگه یاد عزیزانتون باشین ، تا هستن قدرشون رو بدونین ، تا هستن از خوبی‌‌هاشون جلوشون تعریف کنین نه وقتی‌ که توشه ی سفر رو بستن . یا شایدم می‌خواد بگه من با این جثه کوچیک شب تا صبح یارم رو صدا می‌‌کنم و دنبال تیکه ی گمشده‌ام هستم ، چرا شما‌ها تا یه شکست عاطفی می‌‌خورین بقیه افراد از اون جنس رو می‌‌رونین و همه چی‌ براتون تموم می‌شه ؟ ممکن هم هست بخواد بگه که پشتکار داشته باشین و تلاش کنین اما به قضا و قدر و هر آنچه که در کائنات اتفاق می‌‌افته هم معتقد باشید . قسمت آدم‌ها دست خودشونه اما بعضی‌ چیز‌ها دست بردن در اصوله و بهتره بی‌ تغییر بمونه .

همه چیز در شب قشنگ تر می‌شه ، همه چیز آروم می‌‌گیره .

بهتر می‌شه فکر کرد ، بهتر می‌شه راه رفت ، بهتر می‌شه تصمیم گرفت .

راحت تر می‌شه نفس کشید ، راحت تر می‌شه اشک ریخت .

عمیق تر می‌شه نگاه کرد ، عمیق تر می‌شه دل سپرد .

طولانی‌ تر می‌شه عشق بازی کرد ، طولانی‌ تر می‌شه استراحت کرد .

سریع تر می‌شه دل باخت ، سریع تر می‌شه خیال و تجسم کرد .

بی‌ دغدغه ، بی‌ واسطه می‌شه عاشق بود .

می‌شه خودمون باشیم ، خود خود واقعی !

غلبه بر کلیشه

دیروز با خانوم دکتر ( دوست عزیزم آتنا ) رفته بودیم بیرون . یه چیزی رو از یه آقای مهربون که یه لباس خاصی‌ تنش بود پرسیدیم . فکر کنم مربوط به سیستم اتوبوس‌های BRT بود . آتنا اومد تشکر کنه اشتباهی‌ شروع کرد انگلیسی تشکر کردن . یکدفعه خودش جا خورد  و سریع حرفش رو قطع کرد و مثل یه دختر ایرونی‌ سپاسگزاری کرد ( همون کلیشه ی همیشگی‌ ) و بعدش کلی‌ سوژه بود و داشتیم به این موضوع می‌خندیدیم . این داستان از صبح تا شب ادامه داشت و ما مدام این سوتی رو تکرار می‌‌کردیم . هرکس ما رو می‌‌دید حتما و ۱۰۰% با خودش می‌‌گفت اینا چه کلاسی میذارن !!! ۴ کلاس سواد دارن همش خودنمایی می‌‌کنن .

این طرز فکر شاید به گونه‌ای درست باشه اما مگه چه اشکالی‌ داره ؟

این موضوع وسیله‌ای برای خندیدن ما شده بود اما چه اشکالی‌ داره خیلی‌ جدی بهش فکر کنیم ؟ اگه انگلیسی زبان بین‌المللی هست و همه باید یادش بگیرن ، خوب یکسری اینجوری پیش قدم شن و بذارن گوش مردم با این صحبت‌ها و این زبان آشنا شه تا حتی افراد مسن و حتی افرادی که نیازی به دونستنش ندران هم شنیداری یاد بگیرن ، اگر هم کسی‌ نخواست یاد بگیره لااقل تمرینی می‌شه واسه افرادی که دوست دارن تو محیط این چیز هایی که یاد گرفتن رو به کار ببرن . نمی‌‌دونم می‌‌دونین یا نه اما فارسی زبان‌ها به راحتی‌ می‌‌تونن زبان‌های دیگه رو با لهجه‌های واقعی و درست صحبت کنن . پس اگه چیزی از زبان می‌‌دونین حتما ازش استفاده کنین و در صندوقچه ی مغز بایگانیش نکنین .


ادامه مطلب ...

آخه چرا دروغ ؟

                            Your image is loading...



من نمی‌دونم ما ایرانی‌‌ها چه اصراری داریم که انقدر دروغ بگیم ؟ مگه با حرف راست نمی‌‌شه کار‌ها رو پیش برد ؟ واقعا چرا ؟ حداقل می‌‌تونیم حقیقت رو نگیم و رک و راست مطرح کنیم که جواب نمی‌‌دیم نه اینکه به اشتباه و با پلیدی پاسخ بدیم و اسمش رو هم بذاریم مصلحت . شاید بپرسین چرا یکدفعه اینجوری شدم ! الان خدمتتون عرض می‌‌کنم ...

واسه ی پرسیدن چندتا سوال راجب یه دانشگاه رفتم چت روم کانادا . اتفاقی‌ یه آقایی بهم پی‌‌ام داد که آی‌ دیش یه اسم ایرانی‌ بود . شروع کردیم انگلیسی چت کردن . خودش رو با همون اسم از کشور آلمان و شهر برلین معرفی‌ کرد . خوب تا اینجا که مشکلی‌ نداشت . پرسیدم اصالتا آلمانی‌ هستی‌ ؟ اول که یک واژه ی زشت و به عبارتی فحش به فینگیلیش گفت و بعد هم گفت بله !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! پیش خودم گفتم باشه حتما هست دیگه ... پرسیدم پس این اسم ، یه اسم آلمانیه ؟ گفت نه این اسم ایتالیایی هستش ، آخه مادرم مال ایتالیاست !!!!!!!!!!!!! اینجا بود که دیگه شاخم مثل شاخ‌های گوزن رفت هوا ، چون اسم کاملا ایرانی‌ و مال مسلمون‌ها بود . بازم گفتم خوب حتما ایتالیا هم از این اسما میذارن تا لااقل یه‌جوری بگم بابا پریچهر تو چقدر به ایرنییا بدبینی !!... از اونجایی که من آدم کنجکاوی هستم و به گونه‌ای به زبان‌های خارجی‌ علاقه دارم یه کتاب آلمانی‌ در سفر تو کتابخونه داشتم که هی‌ بهم چشمک می‌‌زد می‌‌گفت :: " مچشو بگیر ، مچشو بگیر  "


ادامه مطلب ...

شاهرخ

امروز رفته بودم یه جا یه صحنه خیلی‌ قشنگ دیدم . یه پسر کوچولو هست که تبعه ی ایران نیست و مال افغانستانه . مادرش فوت کرده و پدرش هم کفاشی داره ... شاهرخ اسم این پسر کوچولوی قصه‌ی ماست . یه پیرمرد رو پله‌های یه مغازه نشسته بود ، این بچه با کلی‌ ذوق می‌‌رفت طرف این آقاهه ، یدونه می‌‌زد بهش و در می‌‌رفت . باز می‌‌اومد جلو با ترس و یواش یواش از دور دستشو می‌‌آورد جلو و می‌‌زد به شونه ی این آقاهه . حالا فرض کنید یه بچه کوچولوی چهار ساله ، ریزه میزه و سبزه تند . انقدر شاد و کودکانه بعد از ضربه زدن می‌‌خندید و خوشحال می‌‌شد انگار که واقعا داره بهترین کار این دنیا رو انجام میده . 

نشستم و نگاهش کردم . چقدر پاک ، چقدر پشتکار . این آخری‌ها دیگه یه ضربه شاهرخ می‌‌زد ، تا می‌‌اومد در بره پیرمرد  عصاش رو بلند می‌‌کرد و یدونه می‌‌زد به شاهرخ ، البته آروم هااا !!! هر ضربه‌ای هم که می‌‌خوردن یه آخ می‌‌گفتن جفتشون که یعنی‌ دردشون اومده . این شاهرخ دویست بار رفت و اومد من نمی‌‌دونم این خسته نمی‌‌شد ؟ آخه مگه یه آدم چقدر انرژی داره ؟ ... خیلی‌ دوسش دارم . بهم امید ‌و انرژی میده . دوست دارم از رویاهای قشنگش واسم تعریف کنه . نمونه ی کامل سعی‌ و تلاش ، واقعا باید ازش نامید نشدن رو یاد گرفت ...

اولین مطلب

این وبلاگ موضوع خاصی نداره و احتمالا در آینده تنوع مطالب اون زیاد می‌شه ...

اما بیشتر دوست دارم از شخصیت‌های موفق ، دانشگاه‌های خارج از ایران ، شرایط تحصیل و خیلی‌ چیزای دیگه مطلب بنویسم .

دوست داشتم الان یه کشور دیگه مشغول تحصیل بودم و از ریز و درشت اون کشور ، شهر محل تحصیلم ، دانشگاه ، رشته‌ام ، همکلاسی‌ها ، اساتید ، ... حرف میزدم .

ولی‌ الان که در [ این ] شرایط هستم پس بهتره ازش نهایت استفاده رو ببرم . به همه هم توصیه می‌کنم بجز آرمان اصلیتون ، چند زیرشاخه و تبصره کنارش بذارید تا همیشه از اوضاع ، راضی‌ باشید .

به امید روزی که همه به آرمان‌هاشون برسن ... !!!

[ جمله ی کلیشه به این میگن  ]