شاهرخ

امروز رفته بودم یه جا یه صحنه خیلی‌ قشنگ دیدم . یه پسر کوچولو هست که تبعه ی ایران نیست و مال افغانستانه . مادرش فوت کرده و پدرش هم کفاشی داره ... شاهرخ اسم این پسر کوچولوی قصه‌ی ماست . یه پیرمرد رو پله‌های یه مغازه نشسته بود ، این بچه با کلی‌ ذوق می‌‌رفت طرف این آقاهه ، یدونه می‌‌زد بهش و در می‌‌رفت . باز می‌‌اومد جلو با ترس و یواش یواش از دور دستشو می‌‌آورد جلو و می‌‌زد به شونه ی این آقاهه . حالا فرض کنید یه بچه کوچولوی چهار ساله ، ریزه میزه و سبزه تند . انقدر شاد و کودکانه بعد از ضربه زدن می‌‌خندید و خوشحال می‌‌شد انگار که واقعا داره بهترین کار این دنیا رو انجام میده . 

نشستم و نگاهش کردم . چقدر پاک ، چقدر پشتکار . این آخری‌ها دیگه یه ضربه شاهرخ می‌‌زد ، تا می‌‌اومد در بره پیرمرد  عصاش رو بلند می‌‌کرد و یدونه می‌‌زد به شاهرخ ، البته آروم هااا !!! هر ضربه‌ای هم که می‌‌خوردن یه آخ می‌‌گفتن جفتشون که یعنی‌ دردشون اومده . این شاهرخ دویست بار رفت و اومد من نمی‌‌دونم این خسته نمی‌‌شد ؟ آخه مگه یه آدم چقدر انرژی داره ؟ ... خیلی‌ دوسش دارم . بهم امید ‌و انرژی میده . دوست دارم از رویاهای قشنگش واسم تعریف کنه . نمونه ی کامل سعی‌ و تلاش ، واقعا باید ازش نامید نشدن رو یاد گرفت ...

نظرات 1 + ارسال نظر
پرشان چهارشنبه 17 شهریور 1389 ساعت 12:18 ق.ظ

ممنون از بیان این خاطره. باز هم از این کارا بکنید

مرسی حتما بازم دنبال همچین صحنه هایی میگردم دوست خوبم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد