یک ساعت

یادش می‌‌آید وقتی‌ کوچک بود روزی پدرش خسته و عصبانی‌ از سر کار به خانه آمد . او دم در به انتظار پدر نشسته بود . گفت : بابا یک سوال بپرسم ؟ پدرش پاسخ داد : بپرس چه سؤالی ؟ پرسید : شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌‌گیرید ؟ پدر پاسخ داد : چرا چنین سؤالی می‌‌کنی‌ ؟ فقط می‌خواهم بدانم . بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌‌گیرید ؟ پدر گفت : ساعتی‌ ۲۰ دلار .

پسرک در حالی‌ که سرش پایین بود آهی کشید و بعد به پدرش نگاه کرد و گفت : می‌‌شود لطفا به من ۱۰ دلار بدهید ؟ پدر عصبانی‌ شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من پول بگیری سریع به اتاق برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی‌ . من خیلی خسته‌ام و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم .

ادامه مطلب ...

عشق و دیوانگی

در زمان‌های بسیار قدیم وقتی‌ هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت‌ها و تباهی‌ها دور هم جمع بودند . ناگهان ذکاوت گفت : بیایید یک بازی بکنیم ، مثلا قایم موشک ...

دیوانگی فورا فریاد زد : من چشم می‌‌گذارم . و از آنجایی که هیچ کس دوست نداشت دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند .دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم‌هایش را بست و همه رفتند تا جایی پنهان شوند . لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد ، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد ، هوس به مرکز زمین رفت ، دروغ گفت زیر سنگی‌ پنهان می‌‌شوم اما به ته دریا رفت .همه پنهان شده بودن به جز عشق ...عشق مردد بود ، چون همه ی ما می‌‌دانیم که پنهان کردن عشق کار مشکلی‌ است .

ادامه مطلب ...

چرا ؟

امروز از اون روزایی بود که به در و دیوار گیر می‌‌دادم . یاد آرزوها و آرمان هام افتادم ، خیلی‌ . چرا بعضیا باید آمریکا و کانادا و خیلی‌ جاهای دیگه متولد شن و همه جا جاشون باشه اما یکی‌ مثل من واسه رفتن باید به هر دری بزنه که تازه همه رو سه قفله کرده باشن ؟؟ تا وقتی‌ دانشجوهای خارجی‌ هستن که بورس بگیرن ، با اون اطلاعات و استادایی که داشتن و امکاناتی که در اختیارشون بوده معلومه به منه دانشگاه آزادی دور نمیدن مگر اینکه میلیونی پول خرج کنم ، که تازه بعدش بگن خوب به سلامت و خوش اومدی بعد بیان منو راهی کشورم کنن ...‌ای کاش آدما حق انتخاب داشتن . اونجور که دوست داشتن زندگی‌ می‌‌کردن . من آدم بی‌ برنامه‌ای نیستم . تا جایی که بتونم سعی‌ می‌کنم برم و به خواسته هام برسم ، اگر هم نشد اینجا خوب زندگی‌ می‌کنم اما طبیعتا اینجا زندگی‌ کردن هدف من نیست و راضی‌ نخواهم بود . امیدوارم به اونی‌ که می‌خوام برسم وگرنه ...

نه بابا خودکشی‌ نمی‌‌کنم ، فقط دچار پوچی میشم !! 

نگاهم کرد

نگاهم کرد و در نگاهش هزار شوق عشق کندم ...


نگاهم کرد و دل به او بستم ...


نگاهم کرد و قصر‌های زیبای آرزو را بنا کردم ...


نگاهم کرد و حس بی‌ او بودن تنم را لرزاند ...


نگاهم کرد ...


ولی‌ بعدها فهمیدم که او فقط نگاهم کرد ...


نه بیش از این ...

عمیق دوست بدار

سعی‌ کن ...

سعی‌ کن تنها زندگی‌ کنی‌ ، زیرا تنها به دنیا آمده‌ای و تنها از این دنیا خواهی‌ رفت ...

بی‌ آنکه دوست داشته باشی‌ ...

بگذار قلبت خالی‌ بماند ، زیرا اگر کسی‌ در آن جای گرفت به ویرانه‌های قلبت رحم نمی‌‌کند ...

اما ... اما ...

اما اگر تقدیر تو را به سوی دوست داشتن برد و حس کردی فردی را دوست داری ...

عمیق دوستش بدار ...

و آنقدر برایش گریه کن ...

و آنقدر برایش سادگی‌ کن ...

تا عشق پاک و آسمانی ات را از یاد نبرد ...

شوخی‌

گفتم دوستت دارم . . . . گفت : " دروغ می گویی ! "


گفتم عاشقت هستم . . . گفت : " دروغ می گویی ! "


گفتم بی تو می میرم . . . . گفت : " دروغ می گویی ! "


هدیه گران قیمتی را تقدیمش کردم . چشمانش برقی زد و گفت :


" شوخی کردم . . . من هم دوستت دارم ! "


گفتم : " . . . . . دروغ می گویی . . . . . "

هنوز نمی دانم چرا رفتی ؟

شاید وسعت شانه هایم برای انبوه هق هق گریه هایت کوچک بود . شاید از اینکه در قلب من آشیانه کنی در تردید بودی . شاید آهوی قلبت که تا دیروز در دشت های قلب من رها بود اسیر جادوی چشمان سیاه دیگری شد و شاید هم تو ظالم بودی که با بی رحمی مرا از دیار محبت خود بیرون راندی ....

کاش می گفتی برای چه رفتی ؟!!

زنی می رفت ...

زنی می رفت ، مردی او را دید و دنبال او روان شد . زن پرسید که چرا پس من می آیی ؟ مرد گفت : برتو عاشق شده ام . زن گفت : برمن چه عاشق شده ای ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من می آید ، برو و بر او عاشق شو . مرد از آنجا برگشت و زنی بدصورت دید ، بسیار ناخوش گردید و باز نزد زن رفت و گفت : چرا دروغ گفتی ؟ زن گفت : تو راست نگفتی . اگر عاشق من بودی ، پیش دیگری چرا می رفتی ؟ مرد شرمنده شد و رفت ........

ببخشید شما ثروتمندید؟


هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین »

کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.

گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»

آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین»؟!

ادامه مطلب ...

نیستی‌ که ببینی‌

با رفتنت ، بهار ، فصل دوست داشتنی‌ام را خزان کردی ...

باورم نمی‌‌شود ، این بار چه شد که خواستی‌ چشمهایم بارانی شوند ؟؟!!

نکند ... نکند دوری من به فکرت انداخت که دوستات ندارم ؟!

بار سفر بستی و بی‌ خبر رفتی‌ ...

وقتی‌ برای دیدارت به دیارت آمدم ، زیر خروارها خاک پنهان شده بودی ...

نمی‌ دانی‌ چقدر دلم هوای نگاه مهربانت را کرده است ...

نیستی‌ که ببینی‌ چشم‌هایم بارانی شده اند ...