گفتم دوستت دارم . . . . گفت : " دروغ می گویی ! " گفتم عاشقت هستم . . . گفت : " دروغ می گویی ! " گفتم بی تو می میرم . . . . گفت : " دروغ می گویی ! " هدیه گران قیمتی را تقدیمش کردم . چشمانش برقی زد و گفت : " شوخی کردم . . . من هم دوستت دارم ! " گفتم : " . . . . . دروغ می گویی . . . . . "
شاید وسعت شانه هایم برای انبوه هق هق گریه هایت کوچک بود . شاید از اینکه در قلب من آشیانه کنی در تردید بودی . شاید آهوی قلبت که تا دیروز در دشت های قلب من رها بود اسیر جادوی چشمان سیاه دیگری شد و شاید هم تو ظالم بودی که با بی رحمی مرا از دیار محبت خود بیرون راندی ....
کاش می گفتی برای چه رفتی ؟!!
زنی می رفت ، مردی او را دید و دنبال او روان شد . زن پرسید که چرا پس من می آیی ؟ مرد گفت : برتو عاشق شده ام . زن گفت : برمن چه عاشق شده ای ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من می آید ، برو و بر او عاشق شو . مرد از آنجا برگشت و زنی بدصورت دید ، بسیار ناخوش گردید و باز نزد زن رفت و گفت : چرا دروغ گفتی ؟ زن گفت : تو راست نگفتی . اگر عاشق من بودی ، پیش دیگری چرا می رفتی ؟ مرد شرمنده شد و رفت ........
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین »
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.
گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین»؟!
با رفتنت ، بهار ، فصل دوست داشتنیام را خزان کردی ... باورم نمیشود ، این بار چه شد که خواستی چشمهایم بارانی شوند ؟؟!! نکند ... نکند دوری من به فکرت انداخت که دوستات ندارم ؟! بار سفر بستی و بی خبر رفتی ... وقتی برای دیدارت به دیارت آمدم ، زیر خروارها خاک پنهان شده بودی ... نمی دانی چقدر دلم هوای نگاه مهربانت را کرده است ... نیستی که ببینی چشمهایم بارانی شده اند ...
مردی کنار بیراههای ایستاده بود . ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش در گذر است . کنجکاو شد و از او پرسید : - این طنابها برای چیست ؟ -
ابلیس جواب داد : - برای اسارت آدمیزاد ، طنابهای نازک برای افراد ضعف النفس و سست ایمان ، طنابهای کلفت هم برای آنانی که وسواسه میشوند . -
سپس از کیسهای طنابهای پاره شده را بیرون ریخت و گفت : - اینها را هم انسانهای با ایمان که راضی به رضای خداوند بودند و اعتماد به نفس داشتند پاره کردند و اسارت را نپذیرفتند . -
مرد گفت : - طناب من کدام است ؟ -
ابلیس پاسخ داد : - اگر کمکم کنی تا این ریسمانهای پاره را گره بزنم ، خطای تو را به حساب دیگران میگذارم . - و مرد قبول کرد .
ابلیس خنده کنان با خود گفت : - عجب ! با این ریسمانهای پاره هم میتوان انسانها را به اسارت و بندگی گرفت ... -
اسیر چشمان دریاییاش شده بودم .
انگار چشمانش مرا جادو میکردند .
هرروز به او سلام میکردم و فقط یک لبخند آسمانی تحویلم میداد .
روزی که به او پیشنهاد ازدواج دادم ، یک کاغذ به دستم داد که روی آن نوشته شده بود :
- من ناشنوا هستم _
همیشه بهم میگفت که صبر خیلی زیادی داره . یه روز ازش خواستم تا یک هفته بهم زنگ نزنه اما اون قبول نکرد .
گفت : " نمیتونم ... " و از این حرفها . بالاخره بعد از کلی جر و بحث قرار شد طی این یک هفته هروقت طاقتش تموم شد بهم زنگ بزنه ...
حالا یک سال گذشته و من هنوز منتظر زنگشم !!
عجب صبری داره به خدا ... !!!
When you want something, the whole universe conspires to help you realize your desire ...
THE ALCHEMIST