نکته نهم

زنان


زن‌ها زبان آوران خوبی‌ هستنند . از آن لذت می‌‌برند و وقت زیادی صرف آن می‌‌کنند . در مغز زن مرکز معینی برای کنترل صحبت است که می‌‌تواند به طور مستقل ، زمانی‌ که مراکز دیگر کار می‌‌کنند ، به فعالیت خود ادامه دهد . این باعث می‌‌شود دخترها سریع تر و آسان تر از پسرها زبان خارجه یاد بگیرند و همین می‌‌تواند توجیه کند که چرا دستور زبان ، نقطه گذاری و املای دختران بهتر از پسران است و خط آن‌ها هم خواناتر از خط پسرهاست .

پس از یک مهمانی دختری نوجوان می‌‌تواند از همه جزئیات آن حرف بزند . چه کسی‌ چه چیزی گفت و به چه کسی‌ گفت . حال هر کس چطور بود . چه کسی‌ چه پوشیده بود . اگر از یک پسر جوان درباره ی همان مهمانی بپرسید من من کنان خواهد گفت : " ...‌ای ... بد نبود . "



مردان


برای مرد ، حرف زدن و زبان ، مهارت‌های مهم مغزی به حساب نمی‌‌آیند . او با نیمکره ی چپ مغز کار می‌‌کند و برای زبان در این نیمکره جای کمتری معین شده است . در بررسی‌‌های مغزی " ام.آر.آی‌ " مشخص شده است که وقتی‌ مرد می‌‌خواهد حرف بزند نیمکره ی چپ مغز او فعالیت شدیدی آغاز می‌‌کند تا مرکزی برای حرف زدن پیدا کند ، جای زیادی نمی‌‌یابد . مردان زبان آوران خوبی‌ نیستند .

پسران جوان در مدارس از نظر قدرت کلامی‌ پایین تر از دختران هستند . آن‌ها در زبان خارجی‌ ، زبان خود و هنر چندان درخششی ندارند و در مقابل بلبل زبانی‌های دختر‌ها احساس حقارت می‌‌کنند .

روز ولنتاین معمولا گٔل فروش‌ها به پسرها توصیه می‌‌کنند که با هدیه ی گٔل ابراز علاقه‌ کنند ، برای اینکه استفاده از واژه‌ها برایشان دشوار است . خرید کارت مناسب هرگز برای مرد مساله‌ای دشوار نیست ، چیزی که می‌‌خواهد روی آن بنویسد همیشه سخت است .

کابوس همه ی مردها

باربارا و آلن داشتند برای رفتن به مهمانی آماده می‌‌شدند . باربارا لباس جدیدی که خریده بود و می‌‌خواست به قول معروف حسابی‌ شیک کند . او دو جفت کفش آبی و طلایی را بالا گرفت و از آلن سؤالی کرد که همه ی مردها از آن وحشت دارند :

" کدوم یکی‌ به لباسم میاد عزیزم ؟ "

لرزه بر اندام آلن افتاد . می‌‌دانست کارش زار است .

" ... چیز ... هرکدوم که خودت می‌‌خوای ! "

باربارا بی‌ صبرانه گفت : " بگو دیگه کدوم بهتر دیده می‌شه ، آبی یا طلایی ؟ "

آلن با اضطراب جواب داد : " طلایی ! "

باربارا گفت : " مگه آبی‌ها ایرادی دارن ؟ کلی‌ پول بالاشون دادم ، اما تو از اول هم ازشون خوشت نمی‌اومد ، مگه نه ؟ "

شانه‌‌های آلن پائین افتاد : " باربارا اگه عقیده منو نمی‌خوای پس چرا می‌پرسی‌ ؟ "

مرد فکر میکرد که از او برای حل مشکلی‌ کمک خواسته اند اما وقتی‌ او مشکل را حل کرد اصلا از او قدردانی‌ نشد . در واقع باربارا سؤالی کاملا زنانه کرده بود . او از قبل تصمیم گرفته بود که چه بپوشد و نیازی به عقیده ی کسی‌ نداشت ، فقط می‌خواست طرف مقابل او را به خاطر زیبا دیده شدن تحسین کند .


استراتژی " کفش آبی یا طلایی "


اگر زنی‌ در حال انتخاب کفشی بپرسد : " آبی یا طلایی ؟ " بهتر است مرد به جای جواب بپرسد : " خودت کدام را انتخاب کرده‌ای ؟ "

اینجا زن کاملا حیرت می‌کند ، چون عادت کرده است مرد بلافاصله یکی‌ را نام ببرد . در جواب می‌‌گوید : " من ... فکر می‌کنم طلایی بهتر باشد ... "

واقعیت این است که او انتخاب خودش را کرده است . اینجا مرد باید بپرسد : " چرا طلایی ؟ "

و زن جواب می‌‌دهد : " برای اینکه زیورلاتم زرد است و لباسم هم نقش‌های زرد دارد . "

مرد زرنگ اینجا می‌‌گوید : " انتخابات معرکه است ! اینجوری خیلی‌ زیبا می‌‌شوی ... آفرین ! "

باور کنید شب بسیار خوبی‌ خواهند داشت ...

روایت

باستانشناسی در حین حفاری مکانی بسیار قدیمی‌ به چراغی کهنه و خاک آلود برخورد . وقتی‌ داشت غبار روی چراغ را پاک می‌‌کرد غولی از آن بیرون آمد و گفت : " تو مرا آزاد کرده‌ای ! من به یک آرزوی تو جامه عمل خواهم پوشاند . "


باستانشناس چند لحظه فکر کرد و گفت : " دلم می‌‌خواهد پلی بسازی بین فرانسه و انگلستان . "


غول چشمانش را گرد کرد و من من کنان گفت : " ببین من تازه از بطری بیرون آمده‌ام و دست و پایم خسته است . تو اصلا می‌‌دانی‌ فاصله انگلستان و فرانسه چقدر است ؟ چنین پلی از نظر ساخت غیر ممکن است . آرزویی دیگر بکن ! "


مرد لحظه‌ای درنگ کرد و گفت : " کاش می‌‌توانستم بفهمم چطوری با زن‌ها ارتباط برقرار کنم ... "


رنگ از روی غول پرید و پرسید : " پل یک طرفه یا دو طرفه ؟؟ "

نکته هشتم

زنان


زن به راحتی‌ می‌‌تواند چندین کار را در آن واحد انجام دهد و مغز او هرگز دچار مشکل نمی‌‌شود . او می‌‌تواند با تلفن حرف بزند و همزمان غذایی جدید بپزد و تلویزیون تماشا کند ، یا می‌‌تواند در حین رانندگی‌ رژ لب بمالد و به رادیو ی ماشین گوش دهد و با تلفن گوشی آزاد حرف بزند . علت این است که زن می‌‌تواند از دو نیمکره ی مغز در یک زمان استفاده کند . این است که بیشتر مردهای دنیا شکایت دارند از این که زنشان به آن‌ها می‌‌گوید بپیچ به راست در حالی‌ که منظورش چپ است .


مردان


اگر با مردی که دارد از روی کتاب آشپزی غذا می‌‌پزد صحبت کنید عصبانی‌ می‌‌شود ، برای این که نمی‌‌تواند هم از روی کتاب بخواند و هم گوش دهد . اگر با مردی که دارد ریش می‌‌زند صحبت کنید صورتش را می‌‌برد . اگر لحظه‌ای که دارد چکش می‌‌زند زنگ در به صدا درآید چکش را می‌‌کوبد روی انگشتش . اگر در حین رانندگی‌ با او صحبت کنید خروجی اتوبان را رد می‌‌کند . این‌ها تاکتیک‌های بسیار خوبی‌ برای انتقام گرفتن از مردان است .

این بازی دو مغز است

          Your image is loading...

            نیمکره ی راست                    نیمکره ی چپ

                طرف چپ بدن                     طرف راست بدن

                           خلاق                     ریاضیات

                          بصری                     کلام

                          حساس                    منطق

                            عقاید                    واقعیت ها

                             تخیل                    استنتاج

                      کلی‌ نگری                    تحلیل

                 نوای ترانه ها                     کاربرد

                  تصویر بزرگ                    نظم

                   فضا و مکان                    شعر ترانه ها

                      چند روندی                    والدینی

                                                       پرداختن به جزئیات


* اگر از مرد بپرسید : " آیا مغز او با مغز زن تفاوت دارد ؟ " پاسخ می‌‌دهد که فکر می‌‌کند دارد زیرا چند روز پیش در اینترنت چیزی درباره‌اش خوانده است ... اما زن در پاسخ این سوال بلافاصله می‌‌گوید : " البته که تفاوت دارد ، سوال بعدی ؟ "


سیستم‌های ارتباطی‌ بین دو نیمکره ی مغز زنان ۱۰ درصد ضخیم تر است و او ۳۰ درصد بیشتر نقاط ارتباطی‌ دارد . این است که او می‌‌تواند در حین راه رفتن حرف بزند و رژ لب بزند .


* مغز مرد غرفه بندی شده است . این است که آن‌ها در یک زمان تنها یک کار می‌‌توانند انجام دهند .

شب

           Your image is loading...



پای کامپیوتر نشسته بودم و غرق در این دنیای مجازی و تبادل اطلاعات ، یهو چشمم افتاد به پنجره ی اتاقم . پرده کنار بود و بیرون رو قشنگ می‌‌دیدم .

اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد ۳ رنگی‌ آسمون بود . همیشه شنیده بودم که میگن مثل آسمون یک رنگ باش ، اما این که ۳ رنگه ؟! سیاه ، خاکستری ، قرمز ملایم ... خدا کنه ما آدم‌ها مثل این ساعت آسمون نباشیم . خدا کنه مثل آسمون ظهر باشیم ، درخشان و یک رنگ . خدا کنه همیشه خودمون باشیم . خدا کنه همیشه باشیم ، واسه کسانی‌ که دوستمون دارن ، واسه کسانی‌ که بهمون نیاز دارن ، واسه اینکه خودمون از لحظه هامون لذت ببریم . شاید حضور پررنگی نداشته باشیم اما باشیم . باشیم تا بشیم تکیه گاه ، بشیم درخت ، بشیم آئین ، بشیم الگو . یک رنگ باشیم و به دنبال خوشبختی‌ .

دومین چیزی که دیدم قله ی دماوند بود که در کبودی آسمون داشت خودنمایی می‌‌کرد و رو به نابودی چند ساعته می‌‌رفت تا صبحگاه ... بهتره که مثل کوه صبور باشیم و با استقامت ، قوی در برابر مشکلات و سختی‌ها ، مستبد و محکم در برابر وسوسه‌ها ، خاکی برای دوستان و عزیزان ، بلند و رشید برای چیدن ستاره ی آرزو‌ها از دل سرنوشت ، کوتاه و بلند برای دادن تنوع به زندگی‌ . از کوه یاد بگیریم که هیچ باد و طوفانی نتونه جا به جامون کنه .

سومین چیزی که جلوم ظاهر شد خونه‌ها بودن با چراغ‌های تک و توک روشن . بعضی‌‌ها متوجه تاریکی‌ شده بودن و بعضی‌‌ها هنوز نور رو می‌‌دیدن ... چقدر با خونه هایی که روشن هستن ارتباط برقرار کردم ، چون به این فکر کردم یکی‌ از این چراغ‌ها با نورش می‌‌تونه یه رهگذر رو از تاریکی‌ نجات بده ، می‌‌تونه یه نامید رو امیدوار کنه ، می‌‌تونه یه هدفی‌ رو در یک فرد ایجاد کنه ، می‌‌تونه فانوس راه کسی‌ باشه ، می‌‌تونه باعث بیداری بشه ، می‌‌تونه نشانه‌ای برای فرود هواپیما باشه ، می‌‌تونه نور چراغ گردسوز یه کلبه تو یه روستا واسه یه انسان تنها باشه ، می‌‌تونه نور چراغ مطالعه واسه یه شاعر باشه ، نور می‌‌تونه خیلی‌ جاها باشه و به خیلی‌‌ها کمک کنه ...

گوشم تیز شد . صدای جیرجیرک میاد . هیچ وقت نفهمیدم جیرجیرک چه شکلیه ؟ چرا فقط شب‌ها صدا می‌‌کنه ؟ اصلا چرا اینقدر مداوم جیرجیر می‌‌کنه ؟ چه رنگیه ؟ ... شاید می‌خواد بگه بابا منم هستم ، منم حضور دارم چرا به یادم نیستین ؟ می‌خواد بگه یاد عزیزانتون باشین ، تا هستن قدرشون رو بدونین ، تا هستن از خوبی‌‌هاشون جلوشون تعریف کنین نه وقتی‌ که توشه ی سفر رو بستن . یا شایدم می‌خواد بگه من با این جثه کوچیک شب تا صبح یارم رو صدا می‌‌کنم و دنبال تیکه ی گمشده‌ام هستم ، چرا شما‌ها تا یه شکست عاطفی می‌‌خورین بقیه افراد از اون جنس رو می‌‌رونین و همه چی‌ براتون تموم می‌شه ؟ ممکن هم هست بخواد بگه که پشتکار داشته باشین و تلاش کنین اما به قضا و قدر و هر آنچه که در کائنات اتفاق می‌‌افته هم معتقد باشید . قسمت آدم‌ها دست خودشونه اما بعضی‌ چیز‌ها دست بردن در اصوله و بهتره بی‌ تغییر بمونه .

همه چیز در شب قشنگ تر می‌شه ، همه چیز آروم می‌‌گیره .

بهتر می‌شه فکر کرد ، بهتر می‌شه راه رفت ، بهتر می‌شه تصمیم گرفت .

راحت تر می‌شه نفس کشید ، راحت تر می‌شه اشک ریخت .

عمیق تر می‌شه نگاه کرد ، عمیق تر می‌شه دل سپرد .

طولانی‌ تر می‌شه عشق بازی کرد ، طولانی‌ تر می‌شه استراحت کرد .

سریع تر می‌شه دل باخت ، سریع تر می‌شه خیال و تجسم کرد .

بی‌ دغدغه ، بی‌ واسطه می‌شه عاشق بود .

می‌شه خودمون باشیم ، خود خود واقعی !

غلبه بر کلیشه

دیروز با خانوم دکتر ( دوست عزیزم آتنا ) رفته بودیم بیرون . یه چیزی رو از یه آقای مهربون که یه لباس خاصی‌ تنش بود پرسیدیم . فکر کنم مربوط به سیستم اتوبوس‌های BRT بود . آتنا اومد تشکر کنه اشتباهی‌ شروع کرد انگلیسی تشکر کردن . یکدفعه خودش جا خورد  و سریع حرفش رو قطع کرد و مثل یه دختر ایرونی‌ سپاسگزاری کرد ( همون کلیشه ی همیشگی‌ ) و بعدش کلی‌ سوژه بود و داشتیم به این موضوع می‌خندیدیم . این داستان از صبح تا شب ادامه داشت و ما مدام این سوتی رو تکرار می‌‌کردیم . هرکس ما رو می‌‌دید حتما و ۱۰۰% با خودش می‌‌گفت اینا چه کلاسی میذارن !!! ۴ کلاس سواد دارن همش خودنمایی می‌‌کنن .

این طرز فکر شاید به گونه‌ای درست باشه اما مگه چه اشکالی‌ داره ؟

این موضوع وسیله‌ای برای خندیدن ما شده بود اما چه اشکالی‌ داره خیلی‌ جدی بهش فکر کنیم ؟ اگه انگلیسی زبان بین‌المللی هست و همه باید یادش بگیرن ، خوب یکسری اینجوری پیش قدم شن و بذارن گوش مردم با این صحبت‌ها و این زبان آشنا شه تا حتی افراد مسن و حتی افرادی که نیازی به دونستنش ندران هم شنیداری یاد بگیرن ، اگر هم کسی‌ نخواست یاد بگیره لااقل تمرینی می‌شه واسه افرادی که دوست دارن تو محیط این چیز هایی که یاد گرفتن رو به کار ببرن . نمی‌‌دونم می‌‌دونین یا نه اما فارسی زبان‌ها به راحتی‌ می‌‌تونن زبان‌های دیگه رو با لهجه‌های واقعی و درست صحبت کنن . پس اگه چیزی از زبان می‌‌دونین حتما ازش استفاده کنین و در صندوقچه ی مغز بایگانیش نکنین .


ادامه مطلب ...

آخه چرا دروغ ؟

                            Your image is loading...



من نمی‌دونم ما ایرانی‌‌ها چه اصراری داریم که انقدر دروغ بگیم ؟ مگه با حرف راست نمی‌‌شه کار‌ها رو پیش برد ؟ واقعا چرا ؟ حداقل می‌‌تونیم حقیقت رو نگیم و رک و راست مطرح کنیم که جواب نمی‌‌دیم نه اینکه به اشتباه و با پلیدی پاسخ بدیم و اسمش رو هم بذاریم مصلحت . شاید بپرسین چرا یکدفعه اینجوری شدم ! الان خدمتتون عرض می‌‌کنم ...

واسه ی پرسیدن چندتا سوال راجب یه دانشگاه رفتم چت روم کانادا . اتفاقی‌ یه آقایی بهم پی‌‌ام داد که آی‌ دیش یه اسم ایرانی‌ بود . شروع کردیم انگلیسی چت کردن . خودش رو با همون اسم از کشور آلمان و شهر برلین معرفی‌ کرد . خوب تا اینجا که مشکلی‌ نداشت . پرسیدم اصالتا آلمانی‌ هستی‌ ؟ اول که یک واژه ی زشت و به عبارتی فحش به فینگیلیش گفت و بعد هم گفت بله !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! پیش خودم گفتم باشه حتما هست دیگه ... پرسیدم پس این اسم ، یه اسم آلمانیه ؟ گفت نه این اسم ایتالیایی هستش ، آخه مادرم مال ایتالیاست !!!!!!!!!!!!! اینجا بود که دیگه شاخم مثل شاخ‌های گوزن رفت هوا ، چون اسم کاملا ایرانی‌ و مال مسلمون‌ها بود . بازم گفتم خوب حتما ایتالیا هم از این اسما میذارن تا لااقل یه‌جوری بگم بابا پریچهر تو چقدر به ایرنییا بدبینی !!... از اونجایی که من آدم کنجکاوی هستم و به گونه‌ای به زبان‌های خارجی‌ علاقه دارم یه کتاب آلمانی‌ در سفر تو کتابخونه داشتم که هی‌ بهم چشمک می‌‌زد می‌‌گفت :: " مچشو بگیر ، مچشو بگیر  "


ادامه مطلب ...

رهگذر

مگر من از تو چه می‌‌خواستم که با من چنین کردی ؟!

حالا خبر می‌‌رسد در حال ‌مرگی و من دیگر احساسی‌ در مقابل تو ندارم که بخواهم ناجی ات باشم . از این به بعد مرا رهگذری بی‌ احساس بپندار و بی‌ صدا از کنارم بگذر ...

غیر

به من می‌‌گفت : " اگر روزی جدا گردی و با غیر اشنا گردی ، چون غنچه ی نشکفته‌ای من از آن دوری طاقت سوز می‌‌میرم ..."

و من با خود در اندیشه : " اگر روزی جدا گردد و با غیر اشنا گردد ، چون مرغ شب ‌ز داغ درد هجرانش تا سحر نمی‌‌پایم . "

ولی‌ روزی رسید و ما از هم جدا گشتیم ، و من دیدم که نه از دوری من مرد ، و نه من از غصه دق کردم !!!